Wednesday, July 4, 2007

کجا ديده‌ست کس پيغمبری زين‌سان ... ؟

امان از گوهر ِ زن‌قحبگی در دين ِ ربّانی
تو زين زن‌قحبه دين ، زن‌قحبه پيغمبر چه می‌دانی ؟
يکی زن‌قحبه در صورت ، يکی زن‌قحبه در معنا
يکی زن‌قحبه پيدا و ، يکی زن‌قحبه پنهانی
تو آن زن‌قحبه پيدايان ِ ظاهر را همی بينی
به‌معنی ديد نتوان ، گر رخ از ظاهر نگردانی

يکی کاو زاده از اهريمن ِ ناپاک ِ شربنيان
تو او را « سيّد ِ خيرالبشر » خوانی ز نادانی
بينديش و دمی برشو از اين گمراهی و گولی
وگر منصف همی باشی ، شنو اين شعر ِ برهانی

کجا ديده‌ست کس پيغمبری زين‌سان به گيتی در
خود اندر قوم ِ اسرائيل ، يا هندو و ايرانی ؟
پيمبر رحمت ِ محض است و با ارشاد می‌آيد
نه اين‌گونه به کف تيغ اندرش غولی بيابانی !
پيمبر گويد اين نيک است و ، آن بد ؛ خلق مختارند
ز دل بايد بجوشد يا خرد ، انوار ِ رحمانی

به سنّت ، هر پيمبر معجزی دارد که بنمايدْش
همی‌گويد که اعجاز ِ من است اين گفت ِ قرآنی
چه برهانی ضعيف و چَربَک‌اندازانه می‌آرد
نه خود فرض است بر پيغمبران حُسن ِ سخن‌دانی ؟!
مگر موسی و داوود و سليمان ، عيسی و زردشت
نبوده‌ستند با آن پاک‌گفت ِ نغز و نورانی ؟
[ و باری ، خود گرفتم اين که قرآن هست اعجازش
که درمی‌يابد اين اعجاز ، جز تازی بيابانی ؟! ]
خدا را ! در چُنان يک‌مشت مغشوشانه‌ی ِ مسروق
چه اعجازی ؟! - تو خود اين ادّعا را باره می‌رانی !
سخن را ديگران بايد شگرف و نغز بستايند
نه خود ؛ کاين آيد از هر ابلهی باری به‌آسانی
و ديگر ، گر تو معجز داشتی ، تيغ از چه می‌بودت
چرا بر تو نيامد گرد صد انبوه ِ انسانی ؟

از اين زن‌قحبه دين ، باری ، نه جز مشتی دروغ آيد
مگر خود جز دروغ آيا مر او را هست بنيانی ؟
يکی کاو بی‌گُمان باشد ، به گفتارش ، به کردارش
نترسد گر که صد‌بارش ، همی با آزمون خوانی
خرد را ارج بنهد ، داوری هم از خرد جويد
نگويد کآنچه من گويم ، بُوَد الفاظ ِ سبحانی
وگر کس منکر آيد خون ِ او بر خاک بايد ريخت
اگر تازی ، اگر هندو ، اگر رومی ، گر ايرانی !

شگفتا ! رستگاری‌بخش مردا ! قاتل و رهزن
که حق حُقنه نمايد با دو‌صد ترفند ِ شيطانی
تو والايی ، تو بالايی ؛ تو خود الله می‌گايی
خدا را ما نمی‌خواهيم اين دين بر تو ارزانی !
هزار و چارصد سال است کز تو روزمان تيره است
بس است اين تيره‌روزی‌های ِ ماتم ، وين پريشانی
ز آزادی مرا هزمان ، همی فرمان رسد کايدون
بخوان ، بخروش ، غوغا کن ، بدين اشعار ِ طوفانی

1375