Tuesday, November 6, 2007

اللهُ اكبر !

قصّه گويد كه بُد به رفسنجان
زنكی جنده ، كور و سفليسی
از قضا يك شبی برون از شهر
مانده بود او به كير ِ خر ليسی
ناگهان گرگی آمد از ته ِ دشت
مانده كيرش عجيب در پيسی
بر زنك اوفتاد و درسپوخت
وندرو ريخت چسپ ِ پی‌وی‌سی
اكبر ِ هاشمی چنين زاده‌ست
با بسی خوی ِ گرگ – ابليسی

Wednesday, July 4, 2007

کجا ديده‌ست کس پيغمبری زين‌سان ... ؟

امان از گوهر ِ زن‌قحبگی در دين ِ ربّانی
تو زين زن‌قحبه دين ، زن‌قحبه پيغمبر چه می‌دانی ؟
يکی زن‌قحبه در صورت ، يکی زن‌قحبه در معنا
يکی زن‌قحبه پيدا و ، يکی زن‌قحبه پنهانی
تو آن زن‌قحبه پيدايان ِ ظاهر را همی بينی
به‌معنی ديد نتوان ، گر رخ از ظاهر نگردانی

يکی کاو زاده از اهريمن ِ ناپاک ِ شربنيان
تو او را « سيّد ِ خيرالبشر » خوانی ز نادانی
بينديش و دمی برشو از اين گمراهی و گولی
وگر منصف همی باشی ، شنو اين شعر ِ برهانی

کجا ديده‌ست کس پيغمبری زين‌سان به گيتی در
خود اندر قوم ِ اسرائيل ، يا هندو و ايرانی ؟
پيمبر رحمت ِ محض است و با ارشاد می‌آيد
نه اين‌گونه به کف تيغ اندرش غولی بيابانی !
پيمبر گويد اين نيک است و ، آن بد ؛ خلق مختارند
ز دل بايد بجوشد يا خرد ، انوار ِ رحمانی

به سنّت ، هر پيمبر معجزی دارد که بنمايدْش
همی‌گويد که اعجاز ِ من است اين گفت ِ قرآنی
چه برهانی ضعيف و چَربَک‌اندازانه می‌آرد
نه خود فرض است بر پيغمبران حُسن ِ سخن‌دانی ؟!
مگر موسی و داوود و سليمان ، عيسی و زردشت
نبوده‌ستند با آن پاک‌گفت ِ نغز و نورانی ؟
[ و باری ، خود گرفتم اين که قرآن هست اعجازش
که درمی‌يابد اين اعجاز ، جز تازی بيابانی ؟! ]
خدا را ! در چُنان يک‌مشت مغشوشانه‌ی ِ مسروق
چه اعجازی ؟! - تو خود اين ادّعا را باره می‌رانی !
سخن را ديگران بايد شگرف و نغز بستايند
نه خود ؛ کاين آيد از هر ابلهی باری به‌آسانی
و ديگر ، گر تو معجز داشتی ، تيغ از چه می‌بودت
چرا بر تو نيامد گرد صد انبوه ِ انسانی ؟

از اين زن‌قحبه دين ، باری ، نه جز مشتی دروغ آيد
مگر خود جز دروغ آيا مر او را هست بنيانی ؟
يکی کاو بی‌گُمان باشد ، به گفتارش ، به کردارش
نترسد گر که صد‌بارش ، همی با آزمون خوانی
خرد را ارج بنهد ، داوری هم از خرد جويد
نگويد کآنچه من گويم ، بُوَد الفاظ ِ سبحانی
وگر کس منکر آيد خون ِ او بر خاک بايد ريخت
اگر تازی ، اگر هندو ، اگر رومی ، گر ايرانی !

شگفتا ! رستگاری‌بخش مردا ! قاتل و رهزن
که حق حُقنه نمايد با دو‌صد ترفند ِ شيطانی
تو والايی ، تو بالايی ؛ تو خود الله می‌گايی
خدا را ما نمی‌خواهيم اين دين بر تو ارزانی !
هزار و چارصد سال است کز تو روزمان تيره است
بس است اين تيره‌روزی‌های ِ ماتم ، وين پريشانی
ز آزادی مرا هزمان ، همی فرمان رسد کايدون
بخوان ، بخروش ، غوغا کن ، بدين اشعار ِ طوفانی

1375

Wednesday, June 6, 2007

فغان

( از قطعه‌های ِ قديمی )

فغان از اين خمينی و جفای ِ او
ز ظلم ِ بی کران و منتهای ِ او
نديده غير ِ ظلم ، کس ز دست ِ او
بر اين وطن نهاده تا که پای او
سپهر می نديده ظالمی چنو
زمين نکرده لمس پای ِ تای ِ او
خورَد اگر که خون ِ خلق ِ عالمی
نگردد ايچ کاست اشتهای ِ او
سخای ِ اوست قتل ِ عام ِ مردمان
بريده باد دست ِ باسخای ِ او
عطای ِ او به‌جز ستم نباشدا
که کس نه شاد بينی از عطای ِ او
جنون ِ کشتن ِ کسان ، جنون ِ او
فزون شود ، کُشَد چو ، خوليای ِ او
چو مار ِ نفس ، نيش می‌زند ورا
به خون ميسّر است هم رهای ِ او
به خون ِ کم نه راضی است او همی
که سير می نگردد اژدهای ِ او
نموده روی ِ هر ستمگری سپيد
سکندر است در ستم گدای ِ او
نه آن ضحَاک و نه مغول ، نه ترک ِ غُز
نه آن تتار می‌رسد به پای ِ او
به اسب ِ ظلم چون شود همی سوار
نه غول می‌رسد به گَرد ِ پای ِ او [1]
درنده‌شرزه زهره‌اش بترکد ار
- به گوش آيدش همی عُوای ِ او
به جنگ پا فشارد او به هر زمان
که مايه‌ی ِ بقای ِ او ، غزای ِ او
ز ترک و کُرد و از بلوچ و فارس ، هم
به خون کَشَد ، که خون بُوَد غذای ِ او
به جنگ ِ بی‌هدف ، کنون ، فزون جوان
ز هر دو سو ، به خون طپد برای ِ او
نه رای ِ او ، که رای ِ آن سگ است هم
عراق تا شده‌ست مبتلای ِ او
بُوَند هردو نوکر ِ فرنگ ِ دون
که بی‌نوا شديم در نوای ِ او

کجاست مرگ تا که از بُن‌اش کَنَد
که آرزوی ِ ماست ، مر فنای ِ او
ولای ِ هيچ کس به دل نباشدش
که بر وجود ِ نحس ِ او ، ولای ِ او
بُکای ِ آدمی ز رنج ِ آدمی‌ست
ز شادی ِ کسان بُوَد ، بُکای ِ او
به مردمان گمارده سگان ِ هار
ز دد ببين تشکّل ِ قوای ِ او
کسان ِ او چو مار نيش می‌زنند
بگو کجاست موسی و عصای ِ او
به جان رسيده مردمان ز جور ِ او
کهيده تن ز ظلم ِ جان‌گزای ِ او
بر آستانْ‌ش ناکسان ؛ که مرد را
جهان عطا نيرزدی لقای ِ او
فقيه خواند خويش را ، بيا ببين
کنون ظهور کرده مدّعای ِ او
فقيه هست ، ليک نی فقيه ِ شرع
که اهرمن شده‌ست پيشوای ِ او
حديث جعل می‌کند کُتُب کُتُب
که باشدی به حکم ِ او گُوای ِ او
گرفته شومی‌اش ، که خلق ازو دُژَم
فغان ز مرغ ِ شوم و مُرغوای ِ او [2]
به ما نموده دوزخ اين جهان ، يقين
به دوزخ است آن‌جهان ، سرای ِ او
کجاست آن‌که جمله در کف‌اش نهد
به کمّ و کيف ِ نيک ، مر سزای ِ او

...
چه گويم‌ات ، که ماندم از سخن همی
ز چند‌و‌چون گذشته ماجرای ِ او
لعين سگی که کاشت نطفه‌ی ِ ستم
عقيم کاش می‌شدی نيای ِ او
دريده می‌شدی ز مادرش رحم
جهان رهای می‌شد از عَنای ِ او
و يا شباب می بمردی اين دغا
که می‌گرفت مادرش عزای ِ او

بريده باد هم‌وطن ، دو دست ِ ما
که بر وطن از آن رسيد پای ِ او
چه وعده‌ها که داد بر فريب ِ ما
ريا خجل ز حيلت و ريای ِ او
به آستين نموده مار- افعی‌يی
کنون چشيم زهر ِ نيش‌های ِ او
« بگير جان‌اش ، ای خدا » - که سعدی‌اش
نموده خير ِ خلق ، اين دعای ِ او [3]
مريض ِ قلبی ؟ اينت نسخه‌ی ِ نکو
که خنجری‌ست تيز ، مر دوای ِ او [4]

به گوش ِ ما بماند آرزوی ِ ما
که کی خورَد رحيل را درای ِ او


23 و 24 اسفند 1363


$
يادآوری :
( نگارش : 21 ارديبهشت ِ 1386 )
1 . اين قصيده ، به اقتفای ِ قصيده‌ی ِ مشهور ِ استاد منوچهری دامغانی ، سروده شده است :
فغان ازين غُراب‌بَين و وای ِ او
که در نوا فکنده‌مان نوای ِ او

( بنگريد به ديوان ِ منوچهری ، قصيده‌ی ِ شماره‌ی ِ 35 ؛ صفحات ِ 82 تا 86 . )
آن‌روزها ( اگرچه هنوز در آغاز ِ راه بوده‌ام ) بيشتر ِ وقت‌ام با شاعرانی چون منوچهری و فرّخی و رودکی و ... می‌گذشته . شدّت ِ شيفتگی‌ام به اين بزرگان به اندازه‌ای بوده ، که هنوز هم از پس ِ اين‌همه سال ، به همان حال باقی است ؛ و بلکه بيشتر شده .
همچنين ، استاد - جاودان‌ياد – ملک‌الشّعرا بهار ، قصيده‌ای دارد در باز نمودن ِ بدی و زشتی ِ جنگ ؛ که بنا به نوشته‌ی ِ فرزندش مهرداد ِ بهار ( که در پيشانه‌ی ِ اين شعر [ ديوان ، ج 1 ، ص 823 ] ثبت شده ) ، آخرين سروده‌ی ِ استاد بهار بوده است :
فغان ز جغد ِ جنگ و مُرغُوای ِ او
که تا ابد بريده باد نای ِ او

از آنجا که قصيده‌ی ِ منوچهری از قصايد ِ بسيار زيبای ِ فارسی به شمار می‌رود ، و به لحاظ ِ وزن و قافيه ، در عين ِ دشواری ، وسوسه‌کننده نيز هست ، قطعاً ديگرانی هم در اين وزن و قافيه طبع‌آزمايی کرده‌اند ؛ امّا من موردی به ذهن ندارم ، الّا شعری از شاعر و پژوهنده‌ی ِ معاصر : استاد ‌رضا مايل ( فروردين ِ 1301 ، هرات / هفتم ِ دی‌ماه ِ 1374 ، مشهد ) ؛ که به تصريح ِ وی ، به اقتفای ِ قصيده‌‌ی ِ استاد بهار سروده شده :
فغان ز بوم ِ جهل و ابتلای ِ او
که تيره‌روزی آورد بلای ِ او

( عنوان ِ شعر : بوم ِ جهل . به استقبال ِ « جغد ِ جنگ » ِ ملک‌الشّعراء بهار ) ( بنگريد به : برگ ِ بی‌برگی ، يادنامه‌ی ِ استاد رضا مايل ؛ ص 731 تا 733 . )
a
کاش وقت می‌بود که اين هرسه شعر ( منوچهری ، بهار ، مايل ِ هروی ) را تايپ می‌کردم ، و اين‌جا می‌آوردم ...

2 . عزيز ِ خواننده توجّه داشته باشد که اين قطعه را 23 سال ِ پيش ، و در بيست‌و‌سه سالگی‌ام گفته‌ام ( از قضا ، روز 23 اسفند ، درست روز تولّد ِ اين فقير هم هست ! ) ؛ بنا بر اين ، جای ِ شگفتی نيست اگر می‌بيند که هنوز مسلمان بوده‌ام ، و خمينی ( قدّس سرّه ) را – در دعوی ِ مسلمانی‌اش - متّهم به دروغ می‌نموده‌ام ؛ و چنان می‌پنداشته‌ام که « فقيه ِ شرع » چيز ِ خوبی است و با « فقيه ِ اهريمن » فرق دارد !! کما اين‌که ، تا چند‌سال بعد از آن نيز ، مسلمان بوده‌ام ( گُمان می‌کنم تا حوالی ِ 65 و 66 ) ؛ و اگر جمهوری ِ اسلامی به دادم نمی‌رسيد ، چه‌بسا که باز‌هم سال‌ها طول می‌کشيد تا بتوانم اسلام ِ حقيقی را بشناسم !

3 . نکته‌ی ِ ديگر که حتماً بايد توضيح بدهم ، اين است که در آن‌وقت ( و تا سال‌ها بعد ) هنوز ذهن‌ام اسير ِ القاآت ِ شوم ِ اسلامی بوده . و يکی از جمله‌ی ِ اين القاآت ، پندارهای ِ سخيف و بسيار زشتی است که راجع به « سگ » در ذهن ِ همه‌ی ِ اسيران ِ اسلام جولان می‌دهد . سال‌هاست که در اين موضوع يادداشت بر می‌دارم ؛ و تقريباً پنج‌شش‌سالی هست که پی ِ فرصت ِ مناسبی می‌گردم که در اين باره مقاله‌ای بنويسم . اوّلاً که بايد همه‌ی ِ يادداشت‌های ِ پراکنده‌ام را بيابم و يک‌جا پيش ِ رو داشته باشم ؛ ثانياً لازم است که چند‌روزی هيچ دغدغه‌ای نداشته باشم ، تا بتوانم آن‌طور که بايد بنويسم . اين ، يک موضوع ِ معمولی نيست . ميان ِ انسان و سگ ، رابطه‌ای است که ژرفای ِ آن را به اين سادگی نمی‌توان دريافت . حتّی انسان ِ غربی که قرن‌هاست با سگ زندگی می‌کند نيز ، نتوانسته است آن‌گونه که بايد پی به اهمّيّت ِ اين رابطه ببرد ؛ تا چه رسد به ما که هزار و چارصد سال است از اين نيمه‌وار ِ هستی ِ خود جدا شده و دور مانده‌ايم .
پس ، بحث ِ اساسی بماند برای ِ وقتی که آن فراغت به دست آيد . اينجا فقط خواستم اشاره‌ای داشته باشم که اگر در ابيات ِ اين قطعه نام ِ « سگ » به زشتی برده شده ، خواننده بداند و آن را باور ِ امروز ِ من نپندارد . می‌توانستم به جای ِ آن کلماتی ديگر بگذارم ، امّا دست‌بردن در شعرگونه‌های ِ ايّام ِ گذشته‌ام را دوست نمی‌دارم . هر‌چيز بايد همان‌طور که بوده ، باقی بماند . آنچه مهم است ، باور ِ امروزين ِ ماست .

4 . در مورد ِ اشخاص ِ تاريخی ، مانند ِ اسکندر و چنگيزخان و تيمور نيز ، امروزه نظرم قدری فرق کرده . اسکندر را که اصلاً نمی‌توان به ستمگری وصف کرد ؛ چون به‌واقع چنين نبوده . اين‌که باعث ِ نابودی ِ پادشاهی ِ افتخارآميز ِ هخامنشی شده ، دليل نمی‌شود که وی را به هر صفتی که وطن‌دوستی و افتخارات ِ تاريخی‌مان اقتضا می‌کند وصف کنيم ! تعصّب به کنار ، اسکندر برآيند ِ يورش‌های ِ هخامنشيان به سرزمين‌های ِ يونانی بوده . همين و نه بيشتر . ( به‌تازگی ِ مطالعه‌ی ِ دوباره‌ای در اين‌باره آغاز کرده‌ام . فعلاً بخش ِ « اسکندر ِ کبير » پلوتارک را می‌خوانم . انبوه ِ گرفتاری‌های ِ اهريمن‌آفريده اگر گذارد ... )
راجع به چنگيزخان و تيمور ( و نيز قبايل ِ « غُز » ، که بارها در سده‌های ِ 5 و 6 به ايران تاخته ، و بی‌رحمانه کشتار کرده و شهرها را ويران نموده‌اند ) ، البتّه هنوز همان نظر ِ پيشين را دارم ؛ امّا ، همچنان که در خود ِ قطعه نيز آمده ، امام‌خمينی ( قدّس‌سرّه ) را با هيچ جنايت‌کار ِ تاريخی ِ ديگری نمی‌توان و نبايد قياس کرد ؛ مگر با اجداد ِ طيّبين و طاهرين ؛ و صحابه‌ی ِ اجداد ِ قدسی و الهی‌اش !! چنگيز و تيمور ، در مقايسه با اين امام ِ معصوم ( ع ) ، کودکان ِ بی‌آزاری بوده‌اند ...

5 . جايی ( در بيت ِ 34 ) واژه‌ی ِ « رها » را به صورت ِ « رهای » آورده‌ام ، که فکر نمی‌کنم درست باشد . تا جايی که حافظه ياری می‌کند ، موردی به ذهن ندارم که اين واژه با « ی » آمده باشد . شماری از واژه‌هايی که امروزه و از چند قرن ِ پيش ، به الف ِ ممدود ( مصوّت ِ بلند ِ ā ) ختم می‌شود ، در اصل ِ کهن ِ خود ، به "آی / āy " ختم می‌شده . امّا نبايد همه‌ی ِ واژه‌های ِ مختوم به الف ِ ممدود را از اين‌گونه پنداشت . و از جمله ، گُمان می‌کنم – بلکه بی‌گمان‌ام - که « رها » نيز بدون ِ « ی » بوده است !

"
چند واژه :
( نگارش : 21 ارديبهشت ِ 1386 )
ايچ : صورت ِ ديگری است از « هيچ » ؛ و در منظومات ِ کهن ِ فارسی ، نمونه‌های ِ فراوان دارد . احتمال دارد که به ضرورت ِ وزن ، و صرفاً در نظم ِ فارسی پديد آمده باشد ؛ اگرچه ، نزديکی ِ شکل ِ نگارشی ِ اين دو صورت ( يا به عبارت ِ ديگر : نزديکی ِ نگارشی ِ " هـ " و الف ) در خطّ ِ پهلوی نيز ممکن است در پيدايی ِ اين دوگانگی بی‌تأثير نبوده باشد . شايد هم در اصل هردو وجه را داشته‌ايم ، و به ويژگی‌های ِ تلفّظی ِ مناطق ِ مختلف ِ سرزمين‌های ِ ايرانی‌زبان مربوط بوده است . فعلاً چيز ِ بيشتری به ذهن‌ام نمی‌رسد .
پس‌نگاره ( لحظه‌ای بعد ) : در « فرهنگ ِ کوچک ِ زبان ِ پهلوی » تأليف ِ استاد مکنزی ، صورت ِ پهلوی ِ واژه ، همين « ايچ » آمده [ با مصوّتی که بعدها آن را اصطلاحاً « يای ِ مجهول » ناميده‌ايم ] :
هيچ ( با ادات ِ نفی )
ēč [ ‘yc ( P ‘ywyc ) , N hēč ]
ēčand , → ēw-čand .

[ فرهنگ ِ کوچک ِ زبان ِ پهلوی ، ص 69 ]
خوليا : به جای ِ « ماليخوليا » به کار برده‌ام . يادم نمی‌آيد که اين صورت را جايی ديده و به کار برده‌ام ، يا از پيش ِ خود - و به قياس ِ بعضی کوتاه‌شده‌ها – برساخته‌ام . علی‌ایِّ‌حال ، در هيچ‌يک از دو فرهنگ ِ معتبر ِ فارسی ، معين و لغت‌نامه ، ديده نمی‌شود ؛ و عجالةً بايد آن را در شمار ِ اغلاط ، يا الفاظ ِ ساختگی آورد ! [[ واژه‌ای با همين صورت در لغت‌نامه ذکر شده ، که ربطی به معنای ِ مورد ِ نظر ندارد :
خوليا . ( اسم ) چيزی را گويند که مانع ِ تصرّف نداشته باشد و هر که خواهد آن را تصرّف کند ( برهان ِ قاطع ) ( ناظم‌الاطبّاء ) ]]
و امّا ماليخوليا :
« 1 . ( پزشکی ) گونه‌ای مرض عصبی است که با اختلال ِ قوای ِ عضلانی و دماغی همراه است ... مبتلايان به اين مرض گاه از خوردن و آشاميدن خودداری می‌نمايند ، به نحوی که به حالت ِ مرگ می‌رسند ، و گاهی خودکشی می‌کنند ... ؛ خبط ِ دماغ . 2 . ( روان‌شناسی ) يکی از عواطف ِ مرکّب است ، و آن از تذکّر ِ حالات ِ مطبوع ، مفقود ، و از اندوه ِ فعلی که آن‌ها را احاطه کرده است و غيره ترکيب شده . ( دکتر سياسی . روانشناسی از لحاظ ِ تربيت ، ص 333 ) ... » [ فرهنگ ِ فارسی ِ معين ]
بديهی است که منظور ِ من از اين لفظ ، مطلق ِ « جنون ِ آزار » بوده ؛ يعنی همان چيزی که در امثال ِ آن حضرت به‌وفور يافت می‌شود : ماليخوليای ِ قداست ، که مجوّز ِ بی‌کلّه‌افسار ِ آدم‌کشی است . جنون ِ هبه‌ی ِ سخاوتمندانه‌ی ِ شکنجه و فقر و تباهی و ويرانی و نيستی ...
شَرزه šarza/e : ( صفت ) 1 - خشمناک ، خشمگين 2 – زورمند ، قوی . 3 – تند و تيز . [ فرهنگ ِ فارسی ِ معين ]
عُوا : در " فرهنگ ِ معين " نيامده . در لغت‌‌نامه : « عُواء : ( عربی . اسم ) بانگ ِ سگ و گرگ و جز آن ( از منتهی‌‌الارب ) ( ناظم‌‌الاطبّاء ) بانگ ِ گرگ و سگ و شغال و روباه و آهو ( آنندراج ) ( غياث‌‌اللغات ) ... » [ عُوا - يعنی صورت ِ معمول ِ فارسی - نيز آمده ؛ با همين معانی . ] . در " فرهنگ ِ لاروس ، عربی – فارسی " : « العُواء : آواز ِ سگ و گرگ و مانند ِ آن‌ها . »
ولا : دوستی ، محبّت ، پيوند . ( به هردو صورت ، به کسر ِ اوّل : وِلا ، و به فتح : وَلا ، می‌توان خواند . يکی از معانی ، در هردو واژه ، " دوستی ، ... " است ... ) [ رک : فرهنگ ِ معين ]
بُکا : گريستن ، گريه‌کردن ، گريه .
کهيده : کاهيده ، رو به کاهش نهاده . کاستی‌گرفته .
در فرهنگ ِ معين ، تنها صورت ِ « کاهيدن » ثبت شده . عجيب است ! در لغت‌نامه نيز ، اين وجه - کهيده - نيامده ( واژه – فعل ِ « کُهيدن » آمده ، که به معنای ِ " سرفه‌کردن ، کُه‌کُه‌زدن " است . در گويش ِ طبس ، « کُهيدن » نداريم ؛ و به جای ِ « کُه‌کُه » نيز « کُخ‌کُخ – کُخ‌کُخ ِ سُلفَه » می‌گوييم ) . آيا اين را از گويش ِ زادگاه ِ خود – طبس – برگرفته‌ام ؟! در طبس ، بسياری از واژه‌ها به گونه‌ای عجيب ساييده و کوتاه شده است . امّا در اين مورد شک دارم که از گويش برگرفته باشم . شايد جايی در نوشته‌ها و اشعار ِ کهن ديده‌ام . البتّه ، اگر هم از گويش ِ طبسی باشد ، هيچ ايرادی ندارد . کوتاه‌شدگی ِ « کاهيده – کهيده » ، با معايير ِ سايش ِ واژگانی ِ فارسی کاملاً همخوانی دارد ، و از آن تبعيّت می‌کند . « کَه – کاه » هرگونه ترديدی را برطرف می‌سازد .
دُژَم dož-am / dežam : ( صفت ِ مرکّب ) 1 - افسرده ، غمگين ، اندوهناک 2 – خشمگين ، غضبناک [ فرهنگ ِ فارسی ِ معين ] . در اين‌جا ، معنی ِ نخست در نظر است . ضمناً ، من تلفّظ ِ مکسور – دِژَم / dežam- را نمی‌پسندم ؛ بلکه آن را نادرست می‌دانم . « دِژ / dež » چيز ِ ديگری است ...
مُرغوا / مُرغُوا morγ-vā ; morγovā : ( اسم ِ مرکّب ) 1 – تفأُّل ِ بد از پرواز ِ مرغ ، تطيُّر . مقابل ِ : مُروا . 2 – مطلق ِ تفأُّل ( رک : مرغوا زدن ) [ فرهنگ ِ فارسی ِ معين ]
( در پابرگ ِ ديوان ِ بهار ، ص 824 ، آمده : « مرغوا ، به ضم ميم و غين ، فال ِ بد و شوم و به معنی ِ نفرين هم آمده است » . )
کتمان نمی‌کنم که هنگام ِ ساختن ِ اين بيت ( اگر درست به خاطر آورده باشم ! ) ، به معنی ِ اصل و درست ِ اين واژه توجّه نداشته‌ام ؛ و منظورم « نوا و بانگ ِ شُوم » بوده . شايد هم حالا خرف شده‌ام و به ياد نمی‌آورم ، و بيهوده به جوانی‌ام تهمت می‌نهم !!
و امّا ، صورت ِ پهلوی ِ واژه‌‌های ِ مرتبط با اين واژه – و معانی ِ آن‌‌ها - ، در " فرهنگ ِ کوچک ِ زبان ِ پهلوی " چنين آمده :
مروای ِ نيک ............................... hu-murwāg ( ص 91 )
مرغ ، پرنده ..................................murw
مروا ، فال ....................................murwāg
پيش‌بين ، فالگير .......................... murw-niš ( ص 108 )

و اين – واژه‌‌ها – نشان می‌‌دهد که « مرغوا » نبايد به معنی ِ " تفأُّل ِ بد " بوده باشد ؛ بلکه در اصل ، به معنی ِ « مطلق ِ تفأُّل » بوده ؛ چنان‌‌که در فرهنگ ِ معين نيز ( ذيل ِ شماره‌‌ی ِ 2 ) ، ذکر شده است .
عَنا : 1 - رنج ، زحمت ، مشقّت 2 – اندوه ، غصّه . [ فرهنگ ِ فارسی ِ معين ]

&
کتاب‌شناخت :
برگ ِ بی‌برگی ( يادنامه‌ی ِ استاد رضا مايل ) . به کوشش ِ نجيب مايل هروی . انتشارات ِ طرح ِ نو . چاپ ِ اوّل ، 1378 .
ديوان ِ اشعار ِ محمّد‌تقی بهار « ملک‌الشّعرا » ( دو جلد ) . به کوشش ِ مهرداد ِ بهار . انتشارات ِ توس . چاپ ِ پنجم ( چاپ ِ اوّل ِ توس ) – با افزوده‌ها و حروف‌چينی ِ جديد ؛ 1368 .
ديوان ِ منوچهری ِ دامغانی . با حواشی و تعليقات و تراجم ِ احوال و فهارس و لغت‌نامه ، و مقابله‌ی ِ بيست نسخه‌ی ِ خطّی و چاپی ، به کوشش ِ دکتر محمّد دبيرسياقی . انتشارات ِ زوّار - تهران . چاپ ِ چهارم ، آذرماه ِ 1356 هجری خورشيدی ( برابر ِ 2536 شاهنشاهی ) . ( چاپ ِ نخست : اسفندماه ِ 1326 ؛ دوّم : تيرماه ِ 1338 ؛ سوّم : آذرماه ِ 1347 . )
فرهنگ ِ فارسی . تأليف ِ دکتر محمّد معين . انتشارات ِ امير‌کبير . چاپ ِ هشتم ، 1371 .
فرهنگ ِ کوچک ِ زبان ِ پهلوی . تأليف ِ ديويد نيل مکنزی . ترجمه‌ی ِ دکتر مهشيد ميرفخرايی . ناشر : پژوهشگاه ِ علوم ِ انسانی و مطالعات ِ فرهنگی . چاپ ِ دوّم ؛ تابستان ِ 1379 – تهران . تيراژ : 1100 نسخه . ( چاپ ِ اوّل ، 1373 )
فرهنگ ِ لاروس ، عربی – فارسی ؛ 2 جلد . ( ترجمه‌ی ِ کتاب ِ " المُعجم‌العربی‌الحديث " تأليف ِ دکتر خليل جُرّ ) . مترجم : سيّد حميد طبيبيان . انتشارات ِ اميرکبير . چاپ ِ پنجم ؛ تهران ، 1373 .
گلستان ِ سعدی . تصحيح ِ متن و شرح ِ لغات : حسين استاد ولی . انتشارات ِ قديانی . چاپ ِ دهم ؛ پاييز ِ 1370 ( چاپ ِ اوّل ، بهار ِ 1367 . )
لغت‌نامه . تأليف ِ علی اکبر ِ دهخدا ( و مؤسّسه‌ی ِ لغت‌نامه‌ی ِ دهخدا ) . مؤسّسه‌ی ِ انتشارات و چاپ ِ دانشگاه ِ تهران . چاپ ِ سوّم ( چاپ ِ دوّم از دوره‌ي ِ جديد ) ، 1377 .

?
پابرگ‌ها :
( نگارش : 21 ارديبهشت ِ 1386 )
[1] قافيه ، در اين بيت و بيت ِ قبل ، تکرار شده . در اشعار ِ برخی از شاعران ِ قديم ( سده‌های ِ 3 و 4 ، تا 7 ) اين‌گونه تکرار ِ قافيه موردی نسبةً عادّی است . گويا آن را تکرار نمی‌دانسته‌اند ؛ و احتمالاً توجيه‌شان اين بوده که اگر واژه‌ی ِ قافيه در يک « فعل ِ مرکّب » يا « ترکيب ِ فعلی » آمده باشد ، تکرار ِ آن عيب شمرده نمی‌شود . از‌جمله ، در اشعار ِ انوری ، اين‌گونه از تکرار ِ ظاهری ، به‌وفور ديده می‌شود ؛ بلکه حتّی به نظر می‌رسد که وی به‌عمد ، و به عنوان ِ نمايش ِ قدرت ِ سخنوری ، از اين تکرارها بهره می‌جسته است .
شايد بتوان تکرار ِ « پای » در قافيه‌ی ِ اين دو بيت را هم از همين گونه شمرد ، و بر آن انگشت ننهاد . در بيت ِ نخست ، « به پای ِ کسی رسيدن / نرسيدن » داريم ، و در بيت ِ دوّم « به گَرد ِ پای ِ کسی رسيدن / نرسيدن » - ؛ اگرچه ، در معنا فرق ِ چندانی ندارد . پس هنوز يک « پای » ِ ديگر هم می‌توان به کار بُرد ! و به کار برده‌ام : يکی در دوّمين بيت ِ قطعه : " بر اين وطن نهاده تا که پای او " ؛ و ديگر ، در اواخر ِ قطعه : " که بر وطن از آن رسيد پای ِ او " ؛ که در فقره‌ی ِ نخست ، باز‌هم می‌توان گفت که با ترکيب ِ فعلی – " پای ِ کسی به جايی رسيدن " - سر و کار داريم !..
از اين گذشته ، برخی از شاعران ِ کهن ، اصولاً تکرار ِ قافيه را عيب نمی‌شمرده‌اند . سيف ِ فرغانی ( سده ی ِ هفتم و هشتم ِ هجری - که البتّه شاعر ِ مشهوری نيست ؛ و همين اواخر کشف شده ! ) تکرار ِ قافيه زياد دارد . در « سبک ِ هندی / اصفهانی » که مقوله به‌کلّی تفاوت کرده ؛ و « تکرار ِ قافيه » ( تکرار ِ واضح ، و نه از گونه‌ای که فی‌المثل در شعر ِ انوری می‌بينيم ) از محسّنات ِ شعريّه ، و نمودگار ِ قدرت ِ سخنوری به‌شمار‌آمده است !!
[2] تصوّر می‌کردم که اين مصرع از همان قصيده‌ی ِ منوچهری است ، که به وجه ِ تضمين در شعرک ِ خود آورده‌ام ؛ امّا نگاه کردم ، نبود ! حدس زدم که بايد از ملک‌الشّعراء بهار باشد ؛ نگاه کردم ؛ بود و ، نبود ! مطلع ِ قصيده‌ی ِ بهار ، که آخرين سروده‌ی ِ اوست ، و در مذمّت ِ جنگ گفته است ، چنين است :
فغان ز جغد ِ جنگ و مُرغُوای ِ او
که تا ابد بريده باد نای ِ او

( ديوان بهار ، جلد ِ اوّل ، ص 823 تا 826 . )

پس ، مصرع را تصاحب می‌کنم !! مخصوصاً که مصرع ِ اوّل هم - به نظر ِ خودم – خوب و محکم واقع شده . تا خواننده چه گويد ...
[3] اشاره به حکايتی از سعدی است که می‌گويد :
ستمگری زاهدی را گفت : در حقّ ِ من دعايی بکن . گفت : خدايا جان‌اش بگير . گفت : اين چه دعايی است ؟ گفت : ...
امان از تنبلی !
يک‌لحظه کار داشت . گلستان را پيدا کردم ، و به يک‌دقيقه نکشيده ، حکايت را يافتم ( بايد حدس زد که چنين مضمونی در کدام باب ممکن است آمده باشد . ) :
درويشی مستجاب‌الدّعوه در بغداد پديد آمد . حجّاج ِ يوسف را خبر کردند ؛ بخواندش ، و گفت : « دعای ِ خيری بر من کن . » گفت : « خدايا جان‌اش بستان . » گفت : « از بهر ِ خدای ، اين چه دعاست ؟ » گفت : « اين دعای ِ خيرست ، تو را و جمله‌ی ِ مسلمانان را » !
ای زبردست ِ زيردست‌آزار
گرم تا کی بمانَد اين بازار ؟
به چه‌کار آيدت جهانداری
مردن‌ات بِه ، که مردم‌آزاری

گلستان ِ سعدی . باب ِ اوّل : در سيرت ِ پادشاهان ؛ حکايت ِ 11 . [ تصحيح ِ حسين استاد ولی ؛ ص 62 . ]
[4] روزهايی بوده که شب و روز ، بيماری ِ قلبی ِ امام ِ امّت را به سر ِ ما مردم می‌کوفتند ؛ که : برای ِ سلامتی ِ حضرت ِ امام دعا کنيد . و ما هم می‌کرديم ايشان را دعا . لکن به سبک ِ سعدی عليه‌الرّحمه ! ( رک : يادداشت ِ 3 )

گريه بر ويرانه

( از قطعه‌های ِ قديمی )

بوستانبانا بر اين بُستان بگری
هان بگری و هان بگری و هان بگری
بوستان را پيش از اين ياد آر ، ياد
وآنگهان بس بيش و صد چندان بگری
رشک ِ رضوان بود اين بُستان ، برو
زار بر فقد ِ بِه از رضوان بگری
بود زين پيش‌ات بسی گُل ، رنگ‌رنگ
رو عزا را ، هر گُلی الوان بگری
بنگر اين زاغ و زغن در های‌و‌هوی
رو چنان‌چون بلبل ِ نالان بگری
ابر چون بر بوستان بارد سرشک
رو سيَه‌بختا چنان باران بگری
آب ِ حيوان‌خورده سروت خشک شد
جاودان بر چشمه‌ی ِ حيوان بگری
کشت ِ دهقان را بسوزانيد برق
همدلی را هم بر اين دهقان بگری
باغ را سامان نمانده‌ست از خزان
هم بر اين باغ و بر آن سامان بگری
بوستان عريان همی‌لرزد به باد
از عيان ظلم ِ خزان ، عريان بگری
رفت جان از باغ و ، از ياران نشاط
بی نشاطا ! هان بر اين بی‌جان بگری
گلستان ، شد کلبه‌ی ِ احزان ؛ بيا
زين سپس بر کلبه‌ی ِ احزان بگری
گاه ِ هجران گشت بلبل را ز گُل
جمله چون بلبل در اين هجران بگری

óó
بار ِ ديگر ، هان تو ديگرسان بگری
بر خزان ِ خطّه‌ی ِ ايران بگری
بود آباد آن‌زمان ، پا کوفتی
گشت ويران ؛ حال بر ويران بگری
خاک ِ ايران رفت بر باد ، ای دريغ
زين پريشانی و زين حِرمان بگری
ديو‌خيمی آتش اندر زد به مُلک
هان ، بر اين آتش جگر‌بريان بگری
سرنوشت ِ آدمی در دست ِ ديو
تيره‌بختی را بر اين انسان بگری
خوک ، اظهار ِ تقدّس می‌کند
روبَه عارف گشته ؛ بر عرفان بگری
هر خری لقمان شده ؛ وا حکمتا
نکبت‌اش بين ، رو تو بر لقمان بگری
جهلِ‌‌مان بر آتش ِ غم‌مان نشاند
بيش ، بر اين درد ِ بی‌درمان بگری
چنگ و دندان تيز کرده گرگ ِ هار
از غضب بر هم بنه دندان ؛ بگری
کاين‌زمان فريادرس مرگ است و بس
( ؟؟؟ ) [1]
کو سواری تا که جولانی کند
بر يلان ِ عرصه‌ی ِ ميدان بگری
تيغ می‌نالد که مُردم ز انتظار
زنگخورد ِ خنجر ِ برّان بگری
ابر ِ اندوهان نه‌اش برقی و رعد
رو بر اين بی‌حاصلی گريان بگری
گوش‌ها را وای ِ فرياد آرزوست
وز تب ِ ذلّت نه جز هذيان ؛ بگری
مرغ ِ شوم ِ نااميدی ناله کرد
رو چنان‌چون روح ِ سرگردان بگری
بر بلای ِ نان ، کزو نبوَد رها
مرد را بر درگه ِ دُونان بگری
چون بديدی خويش را مغلوب ِ ترس [2]
رو هميدون زار بر عصيان بگری
دوست را کرده رها در کام ِ خصم
رو بر اين عهد و بر اين پيمان بگری
پشت ِ هم آماج ِ خنجر کرده‌ايم
فتح ِ ذلّت را تو بر اِخوان بگری

تا نخشکد مر درخت ِ غيرت‌ات
گاه‌گاهی همچو من غضبان بگری
سيل گردد شايد اين باران ِ اشک
برکَنَد مر ديو را بنيان ؛ بگری
نايدم کار ِ دگر ؛ ای همچو من
گر نه‌ات کار ِ دگر بتوان ، بگری
آتش ِ امّيد اندر دل مکُش
گاه‌گاهی نيز هم خندان بگری !


22 و 25 اسفند 1363


$
يادآوری :
قطعه در اصل بی‌عنوان است . حالا هم ، نتوانستم عنوان ِ مناسبی برای ِ آن بيابم ؛ و ناچار اين دو کلمه را به جای ِ عنوان نوشتم . من در اين يک‌گوشه‌ی ِ کار – مثل ِ بسياری ديگر از گوشه‌کناره‌ها – تقريباً فاقد ِ استعدادم ؛ در‌حالی‌که عنوان ِ شعر ، شعرگونه ، داستان ، و اصولاً هر نوع نوشته‌ای ، از بخش‌های ِ مهمّ ِ آن به شمار می‌رود .

?
پابرگ :
[1] جای ِ مصرع در دفتر خالی است . هيچ‌وقت سعی نکرده‌ام آن را پر کنم . شايد هم نتوانسته‌ام . عجيب است . در اين نزديک به ربع ِ قرن ( ! ) ، شايد بيش از دو‌هزار بيت ساخته باشم ( بلکه ، حتّی برای ِ برخی مواضع ِ مخدوش در نسخه‌های ِ خطّی ِ اشعار ِ کهن ِ پارسی ، وجوه ِ احتمالی ِ گاه بسيار زيبا پيشنهاد کرده‌ام ) ؛ امّا از کامل‌کردن ِ اين بيت فرو‌مانده‌ام ! اين‌لحظه مصرعی به نظرم می‌رسد :
عاجلاً زين عجز ِ بی‌پايان بگری !

با اين‌حال ، اگر شما که اين قطعه را می‌خوانيد ، هوس و حوصله کرديد و مصرع ِ کوبنده‌ی ِ مناسبی ساختيد و گفتيد ، حتماً در کامنت بنويسيد تا آن را اينجا – و اگر کامل پسند کردم ، در اصل ِ قطعه – بياورم !
[2]در اصل ، « مرد » بوده ؛ بعدها « قوم » به نظرم رسيده ؛ و ضمن ِ تايپ ، « خويش » را از همه مناسب‌تر ديدم !
چون بديدی خويش را مغلوب ِ ترس
رو هميدون زار بر عصيان بگری

فتنه

( از قطعه‌های ِ قديمی )

زان روز که ديو در سرای آمد
رنج آمد و رنج ِ جان‌گزای آمد
شادی و خوشی و عيش و عشرت رفت
درد و محن و غم و بلای آمد
گل رفت ز باغ و ، بلبل ِ محزون
ماتم بگرفت و در نوای آمد
بُبريد چو ديو مر زبان ِ او
بس بيش ز پيش بينوای آمد
بر مسند ِ بلبلانه ، نک ، قاری
زاغی ، به تن‌اش سيه‌قبای آمد

آن آتش ِ ايزدی بشد خاموش
وآتش ز دهان ِ اژدهای آمد
شد شهر ِ طرب چو شهر ِ سنگستان
کاين جادوی ِ سحرآشنای آمد
شد صلح و صفا غريب و ناموزون
سُتواری ِ تخت ِ وی غزای آمد
بار ِ دگر آمد از عرب ، ضحّاک
کاين فتنه به مُلک ِ آريای آمد
بر تخت ِ ستم جلوس فرموده
بينی که سکندرش گدای آمد
چنگيز نياردش هماوردی
کز جمله‌ی ِ جانيان فرای آمد
تيمور به پاش چون رسد ؟ - لنگ است
کاو در ره و ، اين به انتهای آمد
نه جای ِ قياس باشد اين را ، چون
اشقی ز تمام ِ اشقيای آمد
آن نام ِ ورا مبين تو روح‌اللَّه
کابليس همی‌ش رهنمای آمد
ابليس ِ مجسّم است ؛ يا بل خود
ابليس ز پشت ِ اين دغای آمد
چون هست نيای ِ حضرت ِ ابليس
ابليس شمردن‌اش خطای آمد

...
پير ِ خر ِ آن طويله ، فيضيّه
با خيل ِ خران سوی ِ چرای آمد
مشتی خر ِ جو نديده‌ی ِ مرده
قحطی‌زده ، جمله ناشتای آمد
خوردند به راه ، هرچه ديدندی
کآن اشکم ِ خشک خُم‌نمای آمد
چون سير شدند عرعری کردند
گفتند که حال‌مان به‌جای‌آمد
شد نوبت ِ عرعر و لگدهاشان
زين مست‌خران بسی بلای آمد
از عرعرشان جهان فغان بنمود
وز ضرب ِ لگد ، فلک دوتای آمد
بينی که ملائک‌اند شاکی ، هم
از عرعر ِ خر که بر سمای آمد

ديدم که خری تفنگ بگرفته
ای وای ، خرک چه خوش‌ادای آمد !

از گور ِ رضای ِ مير‌پنج است اين
آتش که کنون در اين سرای آمد
کاو نسل ِ شيوخ بر نکند از بُن
ما را ز خطای ِ او جزای آمد
از جور ِ خران فغان مکن زين بيش
لابد ز خدای خر قضای آمد !


19 و 20 اسفند 1363


?
يادآوری :
دو فقره توضيح ضرورت دارد . يکی فنّی است ، و مربوط به کلمات ِ قافيه ؛ و ديگری ، دو‌سه مورد کاربرد ِ ناروای ِ مبتنی بر نافهمی‌های ِ آن روزگاران ِ گوينده است .
1 . در زبان ِ فارسی – چنان که در ادوار ِ اوّليّه بوده - ، « ياء » ِ واژه‌هايی مانند ِ « جای ، خدای ، سرای ، ... » ( و نيز : بوی ، شوی ، روی ، خوی ، ... ) از اصل ِ واژه بوده و حذف ِ آن را روا نمی‌شمرده‌اند ؛ مگر به ضرورت ِ قافيه يا وزن . امّا اين نکته ، به اين معنی نيست که هر واژه‌ای که به " آ " ( يا " ُو " ) ختم می‌شود ، در اصل مختوم به " ی " بوده . و متأسّفانه من آن روزها به‌درستی متوجّه ِ اين دقيقه نبوده‌ام ، و واژه‌هايی را هم که اصلاً " ی " ِ پايانی نداشته ، به خاطر ِ قافيه و به‌قياس ، با " ی " آورده‌ام ؛ و از‌جمله واژه‌های ِ عربی را !
2 . امروزه و از چندين سال ِ پيش ، دريافته‌ام که تمامی ِ آن بخش‌هايی از تعابير و کارکردهای ِ مجازی ِ زبان ِ ما ، که در آن از جانوران به زشتی ياد می‌شود ، کاملاً زشت و نارواست . به‌ويژه جان‌ورانی سودرسان و دوست و ياريگر ، مانند ِ خر و سگ .
اين‌که چنين رفتار ِ زشت و ناروايی از کی و چگونه به ذهن و زبان ِ ما راه يافته ، موضوع ِ بحث و پژوهش ِ جداگانه‌ای است . اينجا همين اندازه کفايت می‌کند . امّا با وجود ِ بيزاری ِ امروزين ِ خود ، روا نديدم که در آنچه مربوط به ربع ِ قرن پيش می‌شود ، دخالت نموده و در گفته‌ی ِ خود دستکاری کنم .
در مورد ِ اشخاص ِ تاريخی ، مانند ِ اسکندر و چنگيزخان و تيمور نيز ، امروزه نظرم قدری فرق کرده . اسکندر را که اصلاً نمی‌توان به ستمگری وصف کرد ؛ چون به‌واقع چنين نبوده . اين‌که باعث ِ نابودی ِ پادشاهی ِ افتخارآميز ِ هخامنشی شده ، دليل نمی‌شود که وی را به هر صفتی که وطن‌دوستی و افتخارات ِ تاريخی‌مان اقتضا می‌کند وصف کنيم ! تعصّب به کنار ، اسکندر برآيند ِ يورش‌های ِ هخامنشيان به سرزمين‌های ِ يونانی بوده . همين و نه بيشتر . ( به‌تازگی ِ مطالعه‌ی ِ دوباره‌ای در اين‌باره آغاز کرده‌ام . فعلاً بخش ِ « اسکندر ِ کبير » پلوتارک را می‌خوانم . انبوه ِ گرفتاری‌های ِ اهريمن‌آفريده اگر گذارد ... )
راجع به چنگيزخان و تيمور ، البتّه هنوز همان نظر ِ پيشين را دارم ؛ امّا ، همچنان که در خود ِ قطعه نيز آمده ، امام‌خمينی ( قدّس‌سرّه ) را با هيچ جنايت‌کار ِ تاريخی ِ ديگری نمی‌توان و نبايد قياس کرد ؛ مگر با اجداد ِ طيّبين و طاهرين ؛ و صحابه‌ی ِ اجداد ِ قدسی و الهی‌اش !! چنگيز و تيمور ، در مقايسه با اين امام ِ معصوم ( ع ) ، کودکان ِ بی‌آزاری بوده‌اند ...

همچنين ، بايد بگويم که آن‌وقت‌ها هنوز به اسلام و خدای ِ متعال ِ آن بی‌اعتقاد و کافر نشده بوده‌ام . برای ِ همين است که مثلاً « روح‌الله » را به وجه ِ مثبت ، و « ابليس » را به وجه ِ منفی و پليد به‌کار‌برده‌ام ! صد‌البتّه ، مقصودم از ابليس همان اهريمن بوده . در اين شکّی نيست . امّا در چند‌ساله‌ی ِ اخير بوده که به دوباره‌کشف ِ اين مورد ِ بسيار مهم نائل آمده‌ام ، که : اهريمن ، همان الله ؛ و شيطان / ابليس ، همان اهوره‌مزداست ! ( برای ِ اين می‌گويم « دوباره‌کشف » ، که هزار‌و‌چهارصد سال ِ پيش ، نياکان ِ زرتشتی ِ ما به اين اين‌همانی ِ هولناک پی‌برده ‌بوده‌اند . سند ِ مکتوب داريم : « شکند گُمانی ويچار » ؛ از مردان‌فرّخ . احتمالاً سده‌ی ِ سوّم ِ هجر ِ خورشيد . )

$
اين دو بيت باعث ِ شگفتی‌ام می‌شود :

ابليس ِ مجسّم است ؛ يا بل خود
ابليس ز پشت ِ اين دغای آمد
چون هست نيای ِ حضرت ِ ابليس
ابليس شمردن‌اش خطای آمد

چندين سال ِ بعد بوده که اين شعر ِ ناصر را خوانده‌ام ، که درباره‌ی ِ « زاهد – واعظ – مفتی - ... » می‌گويد :

تو فرومايه ، پدرزاده‌ی ِ شيطانی !!

q
اشاره‌ی ِ « ديدم که خری تفنگ بگرفته » ، به حضرت ِ آية‌الله منتظری ِ پفيوز است ؛ شايد . امّا به پدرطالقانی ِ نکبات هم که تعبير کنيد ، جواب می‌دهد !
q
آخرين يادآوری : عنوان ِ قطعه را همين لحظه ( پسين ِ 15 / 2 / 86 ) گذاشتم ...

Monday, May 21, 2007