Tuesday, November 6, 2007

اللهُ اكبر !

قصّه گويد كه بُد به رفسنجان
زنكی جنده ، كور و سفليسی
از قضا يك شبی برون از شهر
مانده بود او به كير ِ خر ليسی
ناگهان گرگی آمد از ته ِ دشت
مانده كيرش عجيب در پيسی
بر زنك اوفتاد و درسپوخت
وندرو ريخت چسپ ِ پی‌وی‌سی
اكبر ِ هاشمی چنين زاده‌ست
با بسی خوی ِ گرگ – ابليسی