Saturday, December 18, 2010

...ای ِ زن‌قحبه

دگر بيزارم ای ساقی، ازين دنيایِ زن‌قحبه
بده مَی امشب و، کم گوی از فردایِ زن‌قحبه
چو فردا مُرد بايد، تيز در ريشِ جهان افکن
بکن کون و کُس و، خوش باش با مينایِ زن‌قحبه
عرق بايد، که در رگ‌ها برآرَد آتشين نعره
خدا را، تا به‌کی ناليم، زين ملّایِ زن‌قحبه!؟
هزار و چارصد سال است کز عمّامه‌یِ شوم‌اش
جهانی نکبت‌آلود است و پُر غوغایِ زن‌قحبه
تَبَه شد گوهرِ نيکی، ازآن اهريمنی دين‌اش
زَهی دينِ سيه‌تاريکیِ رسوایِ زن‌قحبه

الا کلپاسه‌خور، نامردِ دون، پيغمبرِ جاکش
که دوزخ کرده‌يی بر ما، تو اين دنيایِ زن‌قحبه
به کيرم بادی و، کيرم به‌سانِ کيرِ خر بادا
چو گير آرم تو را فردا درآن صحرایِ زن‌قحبه
من و مستی و کيری همچو آهن، بهرِ گادِ تو
تو و سجّاده‌یِ پُر گوز، از تقوایِ زن‌قحبه!!!