Wednesday, January 12, 2011

کفن کن.... (به روايتی ديگر)

فرو می‌بارد اينک از در و ديوار، زن‌قحبه
تو گويی می‌فرستد زآسمان دادار زن‌قحبه
به شکل و سان نبينی اين يکی را با دگر نسبت
که باشند اين دُروجان از رهِ کردار زن‌قحبه
يکی کوتوله‌وش بينی، يکی اندر درازی، تير
وليکن، هردُوان باشند يک‌مقدار زن‌قحبه!
نه امروزی‌ست اين از آسمان زن‌قحبه باريدن
که می‌ريده‌ست زين‌سان، در همه ادوار، زن‌قحبه
هزار و چارصد سال است حضرت يک‌نفس ريده
ز عرشِ خود، پياپی نکبت و ادبار، زن‌قحبه
هميدون، شيعه و سنّی درين زنقحبگی يارند
اگرچه هريک آن‌يک را کند انکار، زن‌قحبه
تو يک‌يک منگر، اين زنقحبگان پيغمبری دارند
به نفسِ خويشتن، انبار در انبار زن‌قحبه!
ابوبکر و عمر جاکش، وليکن شيعه هم گُه خورْد
که می‌گويد نبوده حيدرِ کرّار زن‌قحبه!!
چه گُه بود اين‌که افتاد اين‌چنين در آستين ما را
که بايد ديدِمان هر روز و شب، بسيار زن‌قحبه
به زيرِ گنبدِ هر مسجدی، زن‌قحبه‌بازاری است
چه می‌جويی به زيرِ گنبدِ دوّار، زن‌قحبه!؟
يکی می‌گوزد اندر منبر و، خود روضه پندارد
دگر، کون می‌دهد در حوزه نابه‌شْمار زن‌قحبه
همو قاضی شده چون گرگ و، اندر گلّه افتاده
ولی سيری ندارد، می‌خورد خروار زن‌قحبه
سه‌ديگر مجتهد باشد، که کونِ لُمبه‌یِ خود را
فروشد با حديثی، بر سرِ بازار، زن‌قحبه
چهارم، رهبرِ عالی‌مقامِ زن‌جلب بنگر
که بهرِ تيغِ کيرم می‌شود پروار، زن‌قحبه
به خوابِ مرگِ خود ما را هميشه خفتگان بيند
ذکر چون بر درش مالم، شود بيدار زن‌قحبه
زنی دارد ولیِّ امر و، او را گاده نتْوانَد
نداند سُفت، آری، لؤلؤِ شهوار، زن‌قحبه
چنان بينم که گم گشته زن‌ات در کویِ طرّاران
که می‌گيری ز کيرم دم‌به‌دم، آمار زن‌قحبه!
سه الحادم من ِ ملحد؛ خود و خشم و ذکر با هم
نهم تا بر درت، گردی همی ناکار زن‌قحبه
تو پنداری که جان از دستِ من خواهی به‌در بردن؟
بلی، جان می‌بری؛ ليکن به پایِ دار، زن‌قحبه!
به‌پايان آمده عمرت؛ کفن کن برگِ مُصحَف را
که می‌رينم دگر بر مصحف‌ات اين‌بار زن‌قحبه!

1380
اصلاح و تکميل: 890830