کتابی بايد اندر پاسخات، ای دوست، بنگارم
چو يکباره نبوده نفرتام ز اسلام، میبايد
يکايک، آن دلايل را که اصلی بوده، بشمارم
ندارم چون مجالِ آن مفصّل، مجملاش بشنو
چکيده گويمات؛ گرچه دلايل هست بسيارم
نخستين، نفرتِ من، از خمينی بود، سالی چند
ز اشعارم ازآن دوران، توانی خواند افکارم
خمينی، خسترِ پستِ کثيفی بود و، جمهوریش
علن فرياد میزد: پيکِ فقر و مرگ و کشتارم!
سپستر، خواستم تا منشأِ اين گند را جويم
که بر من سخت بُد، کآن را ز دينِ "حق" بينگارم
چو کردم سر فرو، اندر تواريخ و سِيَر، يکيک
بديدم چيزهايی، کآن بهجدّ میداد آزارم
محمّد را همیديدم، شروری، هرزهای، خونريز
ز بيماریش، صد دعوی، که: من درمانِ بيمارم!
چهسان يک مرد، نُه زن میتواند داشت، در يکآن
پسآنگه، ادّعا فرمود: من پاکيزهْ کردارم؟
وزآن بدتر، به نُهساله تجاوز کرد و، کرد افضا
که: من پيغمبرم؛ اين سرخمو را دوست میدارم!
عروسِ خويش را، چون ديد خوشگل، قر زند، درجا
پسآنگه گويد: اين فرمانِ الله است و، ناچارم!
به يکروز، از يهودان، هشتصد تن، سر همی بُرّد
که: اينک! «رحمةللعالمين» خواندهست دادارم!
ز کونِ اهرمنْ افتادهای، بیشرم، هولانگيز
بلی، «ختم»ِ جنايت بود؛ در اين، شک نمیآرم
علی را نيز ديدم چون هيولا، تيغ اندر کف
کف آورده به لب؛ نعره زند: من، شيرِ کرّارم
ز القاباش بجو معنی، که بشناسی هيولا را
غضنفر، حيدر و صفدر، همه يعنی که: خونخوارم
به کوفه، «بوالشکم» دارد لقب، از دستِ ايرانی
بهياوه، باز میلافد؛ که من نانِ جوينخوارم!
عمر، بوبکر، عثمان، بودشان پرونده زآن روتر
کهشان من –عاشقِ ايران-، اضافی وقت بگذارم
وليکن، در علی، با مغزِ خود کلکل بسی کردم
که بتوانم ازو و آلِ او، اين پرده بردارم
حسينِ تشنهلب، آبشخورِ گنداکِ شيعی را
چنان پنبه زدهستام، کز خودم يکسر عجب دارم
شرير بنِ شرير، از اهرمنْريدارِ بوگندو
گر او مظلوم باشد، من يزيد و شمرِ ادوارم!
نبرّم تا سرِ اين جهلْديو، از پای ننشينم
ز کين لبريز بين، انديشه و گفتار و کردارم
هزار و چارصد سال است خونام سخت میجوشد
کنون، سرريزِ آن، صيقل زده شمشيرِ اشعارم!
کنون، سرريزِ آن، صيقل زده شمشيرِ اشعارم!
24 دسامبر 2011